سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پرنده مهاجر

من بدیدم که به چه دلهره آن روز پسر
سیبی از شاخه بچید
هِی خطابش کردم
و چنان از پِی او تند دویدم که دگر این نفسم راه نداد
چند قدم آن ور تر دخترم را دیدم
سیب دندان زده از دست وی افتاد به خاک
او نگاهی به نگاه غضب آلود من انداخت ولی هیچ نگفت
پسرک بغضی کرد
دخترم بی وقفه راهی خانه بشد
چون نمیخواست به خاطر بسپارد
گریه ی تلخ پسر ، مزه ی چوب پدر
یا که هر حس بد دیگر آن لحظه ی شوم
اما من آگاهم، دخترم زمزمه میکرد به لب  :
او یقینا پی معشوق خودش می آید
و پسر نجوا گف :
دخترک نادم و افسرده دگر روز به پیشم آید
گذشت آن روز ولی میدانم
عشق قربانی مظلوم غرور ست هنوز
باغِبانی پیرم
من بسی قصه ی این سیب ها را میبینم
سال ها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش برگ خزان ، ناله کنان می دهدم آزارم
ومن اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا من هر روز ، لحظه ی کندن سیب بیدارم ؟؟؟؟؟

-------------------------------------------------------------------------------

وجوابی دیگر از اقای مسعود قلیمرادی

و به تو خندید و تو نمی دانستی  
این که او می داند  
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی  
از پی ات تند دویدم  
سیب را دست دخترکم من دیدم  
غضبآلود نگاهت کردم  
بر دلت بغض دوید  
بغض ِ چشمت را دید  
دل و دستش لرزید  
سیب دندان زده از دست ِ دل افتاد به خاک  
و در آن دم فهمیدم  
آنچه تو دزدیدی سیب نبود  
دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک  
ناگهان رفت و هنوز  
سال هاست که در چشم من آرام آرام  
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان  
می دهد آزارم  
چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم   
می دهد دشنامم  
کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز  
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم  
که خدای عالم  
ز چه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟

مسعود قلیمرادی

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/10/3ساعت 4:45 عصر توسط وهاب نظرات ( ) |


Design By : Pichak