سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























پرنده مهاجر

با سلامی دیگر به همه انهایی که تو را میخوانند
با تو خواهم گفت بر من چه گذشتست رفیق
که دگر فرصت دیدار شما نیست مرا
نوبت من چون رسید
رخصت یک دم دیگر چو نبود
مهربانی امد دفتر بودن در پیش شما را اورد
نام من را خط زد و به من گفت که باید بروم
من به او گفتم:کارهایی دارم ناتمامند هنوز
او به ارامی گفت فرصتی نیست دگر
و به لبخندی گفت:وقت تمام است ورق ها بالا
هرچه در کاغذ این عمر نوشتی تو بس است
وقت تمام است عزیز برگه ات را تو بده
منتظر باش که تا خوانده شود نمره ات را تو بگیر
من به او میگفتم:مادرم را توببین نگران است هنوز
تاب دوری مرا او ندارد هرگز
خواهرم نام مرا میگوید
پدرم اشک به چشمش دارد
نیمی از شربت دیروز،درون شیشه ست
شاید ان شربت و یا قرص جدید
معجزاتی بکند حال من خوب شود
بگذریم از همه این ها
راستی یادم رفت،کارهایی دارم ناتمامند هنوز
من گمان میکردم،نوبت من به چنین توبت و زودی نرسد
من حلالیت بسیار که باید طلبم
من گمان میکردم،مثل هر دفعه قبل
باز برمیخیزم،من از این بستر بیماری و تب
راستی یادم رفت،من حسابی دارم که نپرداخته ام
قهرهایی بوده ست که مرا فرصت آشتی نشده ست
میتوانی بروی؟چند صباحی دیگر؟فرصتی را بدهی؟
او به ارامی گفت:این دگر ممکن نیست
و اگر هم بشود وعده بعدی دیدار تو باز
  بار تو سنگین تر و حسابی بسیار که نپرداخته ای
دم در منتظرم ،زودتر راه بیفت
روح مهمان تنم،چمدانش برداشت
گونه کالبدم بوسید و پیکر سردم برجای گذاشت
رفت تا روز حساب نمره اش را بدهند
چشم من خیره به دیوار بماند
دست من از لبه تخت به پایین افتاد
قلبم ارام گرفت،نفسی رفت و دگر باز نیامد هرگز
دکتری هم امد با چراغی که به چشمم انداخت
گوشی سردی که بر سینه فشرد و سکوتی که شنید
خبر رفتن مرا به عزیزانم دادند
وه چه غوغایی شد،یک نفر جیغ کشید
خواهرم پنجره را بست که سردم نشود
یک نفر گفت:خبر باید داد که فلانی هم رفت
مادرم گوشه تخت زانو زد
سر من را به بغل سخت فشرد
چشمهایم را بست و به ارامی گفت:
ای طفلک مادر اکنون میتوانی که بخوابی ارام
یاد ان بچگی ها افتادم که مرا میخواباند
باز خواباند مرا گرچه بی لالایی
پدرم دست مرا سخت فشرد و خداحافظی تلخی کرد
خواهرم اشک به چشم ساک من را میبست
رادیویی کوچک و لباسی که خودش هدیه نمود
شیشه قرص و دوا
و به تردیدی ،انگشتری ام را نستاند
جانمازم بوسید گوشه ساک نهاد
و برادر امد،کاش یک ساعت قبل امده بود
قبل از انکه مادر چشمهایم را بست
او صدایم میکرد که چرا خوابیدم اندکی برخیزم
 تا که جبران کند او
اشک بر روی پتو میبارید
گل مهری دیگر،به چنین بارش ابر
فرصت رویش بر سینه ندارد افسوس
یک نفر امد ، او را برداشت و به او گفت که تحمل باید
راستی هم که برادر خوب است
من که مدت ها گرمی دست برادر را احساس نمیکردم هیچ
باورم شد که دلش سخت مرا میخواهد
یک نفر تسلیتی داد و مرا برد که برد
صبح فردا همگی جمع شدند با لباسی سیاه و نگاهانی سرخ
پیکرم را بردند و سپردند به خاک
خاک این موهبت خالق پاک
چه رفیقان درازی که بدین راه دراز
بر شکوه سفر اخرتم افزودند
اشک در چشم کبابی خوردند
قبل از نوشیدن چای همه از خوبی من میگفتند
ذکر اوصاف مرا که خودم هیچ نمیدانستم
نگران بودم من که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در ایستاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است
گرچه دیر است ولی فهمیدم
که عزیز است برادر اگر از دست برود
و سفر باید کرد که بدانی که تو را میخواهند
دستتان درد نکند،ختم خوبی که به جا اوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عالی بود
کجی روبان هم ایده نابی بود
متن خوبی که حکایت میکرد
که من خوب و عزیز ناگهانی رفتم
و چه ناکام و نجیب
دعوت از اهل دلان که بیایند بدان مجلس سوگ
روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم
ذکر چند نام در ان برگه پر سوز و گداز
که بدانند همه ما چه فامیل عظیمی داریم
رخصتی داد حبیب که بیایم انجا
امدم مجلس ترحیم خودم
همه را میدیدم
همه انهایی که در ایام حیات من نمیدیدمشان
همه انهایی که نمیدانستم عشق من در دلشان ناپیداست
واعظ از من میگفت:حس کمیابی بود
از نجابت هایم
از همه خوبیهام
و به خانم ها میگفت:اندکی اهسته
تا که مجلس بشود سنگین تر
سینه اش صاف نمود و به اواز بخواند
مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک
چند روز قفسی ساخته اند از بدنم
راستی این همه اقوام و رفیق
من خجل گشته ام از همه شان
من که یک عمر گمان میکردم تنهایم
و نمیدانستم من به اندازه یک مجلس ختم دوستانی دارم
همه شان امده اند و چه عذا دار و غمین
من نشستم به کنار همه شان
وه چه حالی بود،همه از خوبی من میگفتند
حسرت رفتن ناهنگامم،خاطراتی از من
که پس از رفتن من ساخته اند
از رفاقت هایم،از صمیمیت دوران حیات
روح من قلقلکش می امد
گرچه اینمرگ مرا برد ولی گویا مرگ مرا
یاد این جمله رفیقان اورد
یک نفر گفت چه انسان شریفی بودم
دیگر گفت فلک گلچین است
خواست شعری بخواند که نیامد یادش
حسرت و چای به یک لحظه فرو برد رفیق
دو نفر هم میگفتند این اواخر دیدند
که هوای دل من یک جور دگر است
اندکی روحانی و کمی عرفانی و بشارت دادم که سفر نزدیک است
شانس اوردم من مجلس ختم من است
روح را خاصیت خنده نبود
یک نفر هم میگفت من و او وه چه صمیمی بودیم
هفته قبل به او راز دل را گفتم و عجیب است مرا
او سه سال است که با من قهر است
یک نفر ظرف گلابی اورد و کتاب قران
که بخوانند کتاب و ثوابش برسانند به من
گرچه برداشت رفیق لای ان باز نکرد
و ثوابی که نیامد بر ما
یک نفر فاتحه ای خواند مرا و به من فوتش کرد
اندکی سردم شد،انکه صد بار به پشت سر من غیبت کرد
امد ان گوشه نشست،من کنارش رفتم
اک در چشم عذادار و غمین
خوبی ام را  میگفت
چه غریب است مرا انکه هر روز پیامش دادم
تا بیاید که طلب بستانم و جوابی نفرستاد و نیامد هرگز
امد انجا دم در با لباس مشکی خیره بر قالی ماند
گرچه خرما برداشت هیچ ذکری نفرستاد ولی
و گمان کردم من ،من از او خرده ثوابی نتوانم که ستاند
آن ملک امد باز ان عزیز که به او گفتم من
فرصتی میخوام
خبر اورد مرا میشود برگردی
مدتی باش در جمع عزیزان خودت
نوبت بعد تو را خواهم برد
روح من رفت کنار منبر و به ارامی به واعظ فهماند
اگر این جمع مرا میخواهد
فرصتی هست مرا میشود برگردم
من نمیدانستم این همه قلب مرا میخواهند
باعث غم خواهد شد
روح من طاقت این گریه ندارد هرگز
زنده خواهم شد باز
واعظ اهسته بگفت:معذرت میخوام
خبری تازه رسیده ست مرا
گویا شادروان مرحوم زنده هستند هنوز
خواهرم جیغ کشید و غش کرد
و برادر مظطرب به شتاب رفت که رفت
یک نفر گفت که تکلیف مرا روشن کن
اگر او زنده هنوز هست که باید برویم
اگر او مرد خبر فرمایید تا که خدمت برسیم
مجلس ختم عزیزی دیگر منقعد گردیده
رسم دیرین این است ما به انجا برویم سوگواری بکنیم
عهد ما نیست به دیدار کسی کو زنده ست دل او شاد کنیم
کار ما شادی مرحومان است
نام تکلیف الهی به لبم بود چه بود؟اه یادم امد صله مرحومان
واعظ امد پایین ،مجلس از دوست تهی گشت عجیب
صحبت زنده شدن چون گردید ذکر خوبیهایم همه بر لب خشکید
ملک از من پرسید پاسخت چیست بگو
تو کنون می ایی یا به جمع رفیقان خودت میمانی؟چه سوال سختی
بودن و رفتن من در گرو پاسخ ان
زنده باشم بی دوست مرده باشم با دوست
زنده باشم تنها مرده در جمع رفیقان عزیز
ناله ای زد روحم و از ان خیل عذادار و سیه پوش و عزیزم پرسید
چرا رنگ لباس ذکر خوبی ها سیه باشد
چرا ما در عذای یکدیگر از عشق میگوییم
به جای انکه در سوگم مرا دریابی از گریه
کنون هستم مرا دریاب با یک قطره لبخند
چه رسم ناخوشایندی ست در سوگ عزیزان یادشان کردن
و بعد مرگ یکدیگر به نیکی ذکر هم گفتن
اگر جمع میان زندگی با دوست ممکن نیست
تو را میخواهمت ای دوست
جوابم بشنو ای دنیا نمیخوام تو را بی دوست
خوشا بودن کنار دوست
خوشا مردن کنار دوست


نوشته شده در چهارشنبه 93/7/23ساعت 4:20 عصر توسط وهاب نظرات ( ) |


Design By : Pichak