پرنده مهاجر
آن دم که مرا می زده بر خاک سپارید آن لحظه که با دوزخیان کنم ملاقات یک خمره شراب ارغوان برم به سوغات هر قدر که در خاک ننوشیدم از این باده صافی بنشینم و با دوزخیان کنم تلافی جز ساقر و پیمانه و ساقی نشناسم بر پایه پیمانه و شادیست اساسم گرچه همچو همای از عطش عشق بسوزم از آتش دوزخ نهراسم....نهراسم....نهراسم.....
زیر کفنم خمره ای از باده گذارید
تا در سفر دوزخ از این باده بنوشم
برخاک من از ساقه انگور بکارید
نوشته شده در شنبه 89/3/15ساعت
10:38 صبح توسط وهاب نظرات ( ) |
Design By : Pichak |