پرنده مهاجر
یکی خان بود از حیث چپاول از صدای سم"اسبان" پیداست,خبری در راه است... مردمی ساده که بازیچه ی "ارباب" شدند کدخدا دهکده بر باد مده باز باران بی ترانه چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟ تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم با سلامی دیگر به همه انهایی که تو را میخوانند من بدیدم که به چه دلهره آن روز پسر ------------------------------------------------------------------------------- وجوابی دیگر از اقای مسعود قلیمرادی و به تو خندید و تو نمی دانستی مسعود قلیمرادی دخترک خندید و
دوتا مستخدم خان را گرفتند
فلان ملا مخالف داشت بسیار
مخالفهای ایشان را گرفتند
بده مژده به دزدان خزانه
که شاکیهای آنان را گرفتند
چو شد درآستان قدس دزدی
گداهای خراسان را گرفتند
به جرم اختلاس شرکت نفت
برادرهای دربان را گرفتند
نمیخواهند چون خر را بگیرند
محبت کرده پالان را گرفتند
غذا را آشپز چون شور می کرد
سر سفره نمکدان را گرفتند
چو آمد سقف مهمانخانه پائین
به حکم شرع مهمان را گرفتند
به قم از روی توضیح المسائل
همه اغلاط قرآن را گرفتند
به جرم ارتداد از دین اسلام
دوباره شیخ صنعان را گرفتند
به این گله دو تا گرگ خودی زد
خدائی شد که چوپان را گرفتند
به ما درد و مرض دادند بسیار
دلیلش اینکه درمان راگرفتند
همه اینها جهنم؛ این خلایق
ز مردم دین و ایمان را گرفتند
فصل تغیر"مباشر" شده است "بیسوادی"که دو خط میدانست...
حال با رای تو ناشر شده است
آخر آن کس که به آراء تو نزدیک تر است
شهوت خدمتش هرروز که تحریک تر است
میزند چنگ به آبادی ما
ننگ به آزادی ما
من که از مزرعه ی سوخته ی خود دیدم آتشی را که تو برپا کردی
تو درین مزرعه ی سوخته"بلوا" کردی
با توام جنگ اهالی بس نیست؟جنگ با دشمن موهوم و
خیالی بس نیست؟
سفره خالی بس نیست؟
و چرا هر چه که من خواسته ام ممنوع است؟
خنده در خلوت من/ممنوع است
عشق شد حسرت من/ممنوع است
و گلی از شادی؟ممنوع است
بوسه بر آزادی ممنوع است
بین ارباب و مباشر خیء تدبیر است
و عجیب است در این
دهکده هر ثانیه بی تغییر است هرکه آید بوی بهبود ندارد اوضاع
پای هر معترضی زنجیر است ...
دهِ من همچو عروسیست که از ترس پدر
تن به هر رهگذری می سپرد
کدخدا دهکده بر باد مده
نو عروسان به هم آغوشی این فاجعه داماد مده
خوش بحال دِه بالا غمشان گندم نیست
و در آن آبادی,
کدخدا بانی آتش زدن مزرعه ی مردم نیست
باز باران با تمام بی کسیهای شبانه
میخورد بر مرد تنها
میچکد بر فرش خانه
باز میآید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمیدانم، نمیفهمم
کجای قطرههای بی کسی زیباست؟
نمیفهمم، چرا مردم نمیفهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت میلرزد
کجای ذلتش زیباست؟
نمیفهمم
کجای اشک یک بابا
که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسر و پروانههای مردهاش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟
نمیدانم
نمیدانم چرا مردم نمیدانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست؟
نمیفهمم
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مُرد
کودکی ده ساله بودم
میدویدم زیر باران، از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچههای پست شهر آرام جان میداد
فقط من بودم و باران و گلهای خیابان بود
نمیدانم
کجای این لجن زیباست؟
الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم
چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم
از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاک ، پوسیدم
ز بسکه با لب مخنت ،زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک فم پر گشته این صد پاره دامانم
چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده ، آبم کرد و خاک مرده ها ، نانم
همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی
کنون … ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی
نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی
با تو خواهم گفت بر من چه گذشتست رفیق
که دگر فرصت دیدار شما نیست مرا
نوبت من چون رسید
رخصت یک دم دیگر چو نبود
مهربانی امد دفتر بودن در پیش شما را اورد
نام من را خط زد و به من گفت که باید بروم
من به او گفتم:کارهایی دارم ناتمامند هنوز
او به ارامی گفت فرصتی نیست دگر
و به لبخندی گفت:وقت تمام است ورق ها بالا
هرچه در کاغذ این عمر نوشتی تو بس است
وقت تمام است عزیز برگه ات را تو بده
منتظر باش که تا خوانده شود نمره ات را تو بگیر
من به او میگفتم:مادرم را توببین نگران است هنوز
تاب دوری مرا او ندارد هرگز
خواهرم نام مرا میگوید
پدرم اشک به چشمش دارد
نیمی از شربت دیروز،درون شیشه ست
شاید ان شربت و یا قرص جدید
معجزاتی بکند حال من خوب شود
بگذریم از همه این ها
راستی یادم رفت،کارهایی دارم ناتمامند هنوز
من گمان میکردم،نوبت من به چنین توبت و زودی نرسد
من حلالیت بسیار که باید طلبم
من گمان میکردم،مثل هر دفعه قبل
باز برمیخیزم،من از این بستر بیماری و تب
راستی یادم رفت،من حسابی دارم که نپرداخته ام
قهرهایی بوده ست که مرا فرصت آشتی نشده ست
میتوانی بروی؟چند صباحی دیگر؟فرصتی را بدهی؟
او به ارامی گفت:این دگر ممکن نیست
و اگر هم بشود وعده بعدی دیدار تو باز
بار تو سنگین تر و حسابی بسیار که نپرداخته ای
دم در منتظرم ،زودتر راه بیفت
روح مهمان تنم،چمدانش برداشت
گونه کالبدم بوسید و پیکر سردم برجای گذاشت
رفت تا روز حساب نمره اش را بدهند
چشم من خیره به دیوار بماند
دست من از لبه تخت به پایین افتاد
قلبم ارام گرفت،نفسی رفت و دگر باز نیامد هرگز
دکتری هم امد با چراغی که به چشمم انداخت
گوشی سردی که بر سینه فشرد و سکوتی که شنید
خبر رفتن مرا به عزیزانم دادند
وه چه غوغایی شد،یک نفر جیغ کشید
خواهرم پنجره را بست که سردم نشود
یک نفر گفت:خبر باید داد که فلانی هم رفت
مادرم گوشه تخت زانو زد
سر من را به بغل سخت فشرد
چشمهایم را بست و به ارامی گفت:
ای طفلک مادر اکنون میتوانی که بخوابی ارام
یاد ان بچگی ها افتادم که مرا میخواباند
باز خواباند مرا گرچه بی لالایی
پدرم دست مرا سخت فشرد و خداحافظی تلخی کرد
خواهرم اشک به چشم ساک من را میبست
رادیویی کوچک و لباسی که خودش هدیه نمود
شیشه قرص و دوا
و به تردیدی ،انگشتری ام را نستاند
جانمازم بوسید گوشه ساک نهاد
و برادر امد،کاش یک ساعت قبل امده بود
قبل از انکه مادر چشمهایم را بست
او صدایم میکرد که چرا خوابیدم اندکی برخیزم
تا که جبران کند او
اشک بر روی پتو میبارید
گل مهری دیگر،به چنین بارش ابر
فرصت رویش بر سینه ندارد افسوس
یک نفر امد ، او را برداشت و به او گفت که تحمل باید
راستی هم که برادر خوب است
من که مدت ها گرمی دست برادر را احساس نمیکردم هیچ
باورم شد که دلش سخت مرا میخواهد
یک نفر تسلیتی داد و مرا برد که برد
صبح فردا همگی جمع شدند با لباسی سیاه و نگاهانی سرخ
پیکرم را بردند و سپردند به خاک
خاک این موهبت خالق پاک
چه رفیقان درازی که بدین راه دراز
بر شکوه سفر اخرتم افزودند
اشک در چشم کبابی خوردند
قبل از نوشیدن چای همه از خوبی من میگفتند
ذکر اوصاف مرا که خودم هیچ نمیدانستم
نگران بودم من که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در ایستاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است
گرچه دیر است ولی فهمیدم
که عزیز است برادر اگر از دست برود
و سفر باید کرد که بدانی که تو را میخواهند
دستتان درد نکند،ختم خوبی که به جا اوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عالی بود
کجی روبان هم ایده نابی بود
متن خوبی که حکایت میکرد
که من خوب و عزیز ناگهانی رفتم
و چه ناکام و نجیب
دعوت از اهل دلان که بیایند بدان مجلس سوگ
روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم
ذکر چند نام در ان برگه پر سوز و گداز
که بدانند همه ما چه فامیل عظیمی داریم
رخصتی داد حبیب که بیایم انجا
امدم مجلس ترحیم خودم
همه را میدیدم
همه انهایی که در ایام حیات من نمیدیدمشان
همه انهایی که نمیدانستم عشق من در دلشان ناپیداست
واعظ از من میگفت:حس کمیابی بود
از نجابت هایم
از همه خوبیهام
و به خانم ها میگفت:اندکی اهسته
تا که مجلس بشود سنگین تر
سینه اش صاف نمود و به اواز بخواند
مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک
چند روز قفسی ساخته اند از بدنم
راستی این همه اقوام و رفیق
من خجل گشته ام از همه شان
من که یک عمر گمان میکردم تنهایم
و نمیدانستم من به اندازه یک مجلس ختم دوستانی دارم
همه شان امده اند و چه عذا دار و غمین
من نشستم به کنار همه شان
وه چه حالی بود،همه از خوبی من میگفتند
حسرت رفتن ناهنگامم،خاطراتی از من
که پس از رفتن من ساخته اند
از رفاقت هایم،از صمیمیت دوران حیات
روح من قلقلکش می امد
گرچه اینمرگ مرا برد ولی گویا مرگ مرا
یاد این جمله رفیقان اورد
یک نفر گفت چه انسان شریفی بودم
دیگر گفت فلک گلچین است
خواست شعری بخواند که نیامد یادش
حسرت و چای به یک لحظه فرو برد رفیق
دو نفر هم میگفتند این اواخر دیدند
که هوای دل من یک جور دگر است
اندکی روحانی و کمی عرفانی و بشارت دادم که سفر نزدیک است
شانس اوردم من مجلس ختم من است
روح را خاصیت خنده نبود
یک نفر هم میگفت من و او وه چه صمیمی بودیم
هفته قبل به او راز دل را گفتم و عجیب است مرا
او سه سال است که با من قهر است
یک نفر ظرف گلابی اورد و کتاب قران
که بخوانند کتاب و ثوابش برسانند به من
گرچه برداشت رفیق لای ان باز نکرد
و ثوابی که نیامد بر ما
یک نفر فاتحه ای خواند مرا و به من فوتش کرد
اندکی سردم شد،انکه صد بار به پشت سر من غیبت کرد
امد ان گوشه نشست،من کنارش رفتم
اک در چشم عذادار و غمین
خوبی ام را میگفت
چه غریب است مرا انکه هر روز پیامش دادم
تا بیاید که طلب بستانم و جوابی نفرستاد و نیامد هرگز
امد انجا دم در با لباس مشکی خیره بر قالی ماند
گرچه خرما برداشت هیچ ذکری نفرستاد ولی
و گمان کردم من ،من از او خرده ثوابی نتوانم که ستاند
آن ملک امد باز ان عزیز که به او گفتم من
فرصتی میخوام
خبر اورد مرا میشود برگردی
مدتی باش در جمع عزیزان خودت
نوبت بعد تو را خواهم برد
روح من رفت کنار منبر و به ارامی به واعظ فهماند
اگر این جمع مرا میخواهد
فرصتی هست مرا میشود برگردم
من نمیدانستم این همه قلب مرا میخواهند
باعث غم خواهد شد
روح من طاقت این گریه ندارد هرگز
زنده خواهم شد باز
واعظ اهسته بگفت:معذرت میخوام
خبری تازه رسیده ست مرا
گویا شادروان مرحوم زنده هستند هنوز
خواهرم جیغ کشید و غش کرد
و برادر مظطرب به شتاب رفت که رفت
یک نفر گفت که تکلیف مرا روشن کن
اگر او زنده هنوز هست که باید برویم
اگر او مرد خبر فرمایید تا که خدمت برسیم
مجلس ختم عزیزی دیگر منقعد گردیده
رسم دیرین این است ما به انجا برویم سوگواری بکنیم
عهد ما نیست به دیدار کسی کو زنده ست دل او شاد کنیم
کار ما شادی مرحومان است
نام تکلیف الهی به لبم بود چه بود؟اه یادم امد صله مرحومان
واعظ امد پایین ،مجلس از دوست تهی گشت عجیب
صحبت زنده شدن چون گردید ذکر خوبیهایم همه بر لب خشکید
ملک از من پرسید پاسخت چیست بگو
تو کنون می ایی یا به جمع رفیقان خودت میمانی؟چه سوال سختی
بودن و رفتن من در گرو پاسخ ان
زنده باشم بی دوست مرده باشم با دوست
زنده باشم تنها مرده در جمع رفیقان عزیز
ناله ای زد روحم و از ان خیل عذادار و سیه پوش و عزیزم پرسید
چرا رنگ لباس ذکر خوبی ها سیه باشد
چرا ما در عذای یکدیگر از عشق میگوییم
به جای انکه در سوگم مرا دریابی از گریه
کنون هستم مرا دریاب با یک قطره لبخند
چه رسم ناخوشایندی ست در سوگ عزیزان یادشان کردن
و بعد مرگ یکدیگر به نیکی ذکر هم گفتن
اگر جمع میان زندگی با دوست ممکن نیست
تو را میخواهمت ای دوست
جوابم بشنو ای دنیا نمیخوام تو را بی دوست
خوشا بودن کنار دوست
خوشا مردن کنار دوست
سیبی از شاخه بچید
هِی خطابش کردم
و چنان از پِی او تند دویدم که دگر این نفسم راه نداد
چند قدم آن ور تر دخترم را دیدم
سیب دندان زده از دست وی افتاد به خاک
او نگاهی به نگاه غضب آلود من انداخت ولی هیچ نگفت
پسرک بغضی کرد
دخترم بی وقفه راهی خانه بشد
چون نمیخواست به خاطر بسپارد
گریه ی تلخ پسر ، مزه ی چوب پدر
یا که هر حس بد دیگر آن لحظه ی شوم
اما من آگاهم، دخترم زمزمه میکرد به لب :
او یقینا پی معشوق خودش می آید
و پسر نجوا گف :
دخترک نادم و افسرده دگر روز به پیشم آید
گذشت آن روز ولی میدانم
عشق قربانی مظلوم غرور ست هنوز
باغِبانی پیرم
من بسی قصه ی این سیب ها را میبینم
سال ها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش برگ خزان ، ناله کنان می دهدم آزارم
ومن اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا من هر روز ، لحظه ی کندن سیب بیدارم ؟؟؟؟؟
این که او می داند
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
از پی ات تند دویدم
سیب را دست دخترکم من دیدم
غضبآلود نگاهت کردم
بر دلت بغض دوید
بغض ِ چشمت را دید
دل و دستش لرزید
سیب دندان زده از دست ِ دل افتاد به خاک
و در آن دم فهمیدم
آنچه تو دزدیدی سیب نبود
دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک
ناگهان رفت و هنوز
سال هاست که در چشم من آرام آرام
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان
می دهد آزارم
چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم
می دهد دشنامم
کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که خدای عالم
ز چه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟
شعر اول سیب مربوط به حمید مصدق و شعر دوم یا همون جوابیه مربوط به فروغ فرخزاد هستش اما این هم جوابیه جواد نوروزی بعد از سالها به این دو شعر
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
و هنوز ...
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ؟!!!
و اما جواب قصه از زبان دختر قصه :
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
ونمی دانستی
باغبان
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک ...
دل من گفت برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم
و هنوز
سال هاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض نگاه تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت ؟!!!
در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده ، دو کاج ، روییدند
سالیان دراز ، رهگذران
آن دو را چون دو دوست ، می دیدند
روزی از روزهای پاییزی
زیر رگبار و تازیانه ی باد
یکی از کاج ها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تامّل کن
ریشه هایم ز خاک بیرون است
چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی
مردم آزار ، از تو بیزارم
دور شو ، دست از سرم بردار
من کجا طاقت تو را دارم؟
بینوا را سپس تکانی داد
یار بی رحم و بی محبت او
سیم ها پاره گشت و کاج افتاد
بر زمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط ، دید آن روز
انتقال پیام ، ممکن نیست
گشت عازم ، گروه پی جویی
تا ببیند که عیب کار از چیست
سیمبانان پس از مرمت سیم
راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگ دل را نیز
با تبر ، تکه تکه ، بشکستند
****
در کنار خطوط سیم پیام خارج از ده دو کاج روئیدندسالیان دراز رهگذران آن دو را چون دو دوست میدیدند
روزی از روزهای پائیزی زیر رگبار و تازیانه باد
یکی از کاجها به خود لرزید خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا خوب در حال من تأمل کن
ریشههایم ز خاک بیرون است چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با نرمی دوستی را نمی برم از یاد
شاید این اتفاق هم روزی ناگهان از برای من افتاد
مهر بانی بگوش باد رسید باد آرام شد ملایم شد
کاج آسیب دیده ی ما هم کم کمک پا گرفت سالم شد
میوه ی کاج ها فرو می ریخت دانه ها ریشه می زدندآسان
ابر باران رساند وچندی بعد ده ما نام یافت کاجستان
شاد و همیشه سبز باشید
Design By : Pichak |